سوز سرما تا مغز استخوان آدمی رخنه می کرد ؛ به قول معروف " دَلو دیوانه " کار خود را کرده بود . منطقه ی مرزی از برف سفید پوش بود . هر از چندگاهی چند نفری دوان دوان می رفتند و می آمدند .موتر های سبک و سنگین زیادی در این سو و آن سوی مرز بخاطر بارش زیاد برف زمینگیر شده بودند . آن سال از اطراف و اکناف افغانستان خبر می رسید که برف و یخی جان بسیاری را گرف
ته است .
همایون ، مرد مغرور و متکبر ، با بالاپوش بلند و کلاه پوستی که روی آن برف نشسته بود وارد اتاق شد و با لحنی آمرانه به دریورها گفت : " یا الله برادرا ! ای برف حالی آرام نمی شه . تا هرات خو رفته می تانن . از ای زیاد صلاح نیس موترا د مرز بمانه . بخیزین ...بخیزین که ناوقت می شه " . دریورها که تازه در کنار بخاری چوبی گرم شده بودند ، با بی میلی به یکدیگر نگاه کردند و از جای شان برخاستند . آنها می دانستند که بالای گپ همایون نمی توانند گپی بگویند .
کار همایون سفر و تجارت بود . کم پیش می آمد که با زن و فرزندانش که در خانه ی پدرش به همراه مادر و برادرش زندگی می کردند باشد . از صبح وقت تا آن لحظه با زحمت زیاد توانسته بود هفت لاری حامل مخازن تیل را از گمرک ترخیص کند . چیزی از چاشت نگذشته بود که لاری ها ، راه هرات را در پیش گرفتند .
در شکردرّه - یکی از ولسوالی های کابل - برف زیادی باریده بود . قسمی که ریش سفیدان می گفتند در چهل سال گذشته بی سابقه بوده است . برف کوچ ها در کوهها و دره ها باعث شده بود رفت و آمد در راه های مواصلاتی با سایر مناطق سخت شود . مهناز با مادر و پدر و برادر کوچکترش برای فرار از سرما در یک اتاق دوازده متری زیر لحاف صندلی درآمده بودند . تیل در شکردرّه کمیاب بود و هیزم زیادی برای گرم کردن خانه نداشتند . صدای سرفه های مداوم مهناز سکوت اتاق را بر هم می زد . خسته شده بود از آن همه سرفه . به برادر کوچکش گفت : " بخه بیادرم دوایمه بته که ای درد مره می کشه . خراب شوه ای یخی و بدبختی که هیچ گرم نمیایم " . مادر قاش هایش را در هم کشید و با ناراحتی گفت : " ای چی گپ است دخترم ؟ خدا نکنه . خوب می شه ان شالله . یخی ها هم تیر می شه . د جانت برس که یک ذره چاق شوی بخیر ماه حَمَل عاروسیت اس " . مهناز لبخند زنان گفت : " اوووه ! مادر ، ماه حمل کجاست هنوز ! غم حالی ره بخوریم که نی تیل است نی هیزم . یخی های زمستانه چی کنیم ؟ " . پدر که به گپ های آنها گوش می داد ، از این که نمی توانست برای گرم کردن خانه کاری کند دلش پر غصه بود . آهی کشید و گفت : " روزای زمستان کوتاه است. تیر می شه آخر . یادش بخیر مه که خورد بودم زمستان که می رفت ، صندلی ها جمع می شد چی خوشی بود ! باز بچه ها ای بیته می خواندیم :
بخوان بخوان بلبلک ، برف زمستان گذشت
صندلی برداشته شد ، مرگ غریبان گذشت
حالی هم خوده گرم گیری کنن که از ای زیاد خنک نخورن . خدا مهربان است که تیل هم پیدا شوه . زمستان هم خلاص می شه و بلبلک میایه می خوانه که زمستان گذشت " .
صدای دروزاه حولی آمد . نادر بود ؛ پچه کاکای مهناز که یکسال پیش با او نامزاد شده بود . نادر با خود مقداری هیزم آورده بود . وقتی حال مهناز را دید پریشان شد چون او را بسیار دوست داشت و همین عشق باعث شده بود خیلی زود او را نامزاد کند . با نگرانی به عمویش گفت : " کاکا جان ! خانه زیاد یخ است . ای قسم مهناز خوب نمی شه . باید هر قسم شده تیل پیدا کنِم شاید برف و بارش زیادتر شوه .." . پدر مهناز گفت : " جان کاکای خود ! مه خو زیاد تلاش کدُم اما تیل پیدا نمی شه . خدا مهربان است " . نادر با دیدن حال و روز آنها مصمم شد کاری کند . کمی به فکر شد و گفت : " خیر است مه می رم کابل اگه تیل پیدا تانستم ، هم برِ خودمان و هم برِ شما . ان شالله که پیدا می شه " . با این گپ نادر ، گل امید در چشمان مهناز شکفت . با اینکه در دل خوش شد اما گفت : " دَ ای برف و بارش کجا می ری ؟ خیر است تیر می شه یخی ها " . نادر با تبسمی مهرآمیز گفت : " پریشان نشو ! موترها طرف کابل می رن و میاین " . و بعد آهسته در گوش مهناز گفت : " نادر صدقه ت شوه " . مهناز به وجود نادر افتخار کرد و دست او را فشرد و گفت : " خدا نکنه " . مادر مهناز که از امید دادن های دامادش به مهناز خوشحال بود گفت : " خیر ببینی ، مگر جانم ! هوش کو که خدای نخواسته خنکی ها ناجورت نکنه . راستی ! از بیادرت کدام خبر نشده؟ " . نادر شانه بالا انداخت وگفت : " تا بحالی هیچ خبر نشده . مالوم نیست بیایه ؟ نیایه ؟! . حالی خیر است صبا ان شالله می رم طرف کابل " . مهناز با اشتیاق به نادر سیل می کرد ، گویی با چشمانش به او می گفت دوستت دارم .
فردا حوالی چاشت نادر به کابل رسید . در کابل اگر چه رفت و آمد در سرک ها بیشتر بود اما برف و بارش هم سنگین تر به نظر می رسید . دست و روی نادر از سوز یخی ، سرخ شده بود و می لرزید . پرسان پرسان به چند تیل فروشی سر زد اما جواب منفی شنید . از فرط سرما و خستگی به چایخانه ای رفت تا هم خستگی از تن به در کند و هم گرم شود . در آنجا چند نفر دور یک میز درباره ی کمیابی تیل گپ می زدند . نادر در حالیکه چای می نوشید و دستانش را با پیاله ی چای گرم می کرد به گپ و گفت آنها هم گوش می داد . کنار میز آنها نشست و سلام کرد . آنها جواب سلامش را دادند . نادر گفت : " بیادرا ! مه از شکردرّه بخاطر خریدن تیل آمدم . اگه شما کدام جای آدرس دارن مهربانی کنن به مه هم بگوین " . یکی از آنها چالاکی کرد و گفت : " بیادر جان ! تیل خو فعلاً هیچ پیدا نمی شه اما مه یک جای آدرس می گم که پیسه زیادتر می گیره ، تیل سودا می کنه .... تو پیسه زیاد داری یا نی ؟ " . نادر که آمده بود تا به هر قیمتی شده تیل پیدا کند جواب داد : " خدا مهربان است ! هر چقه پیسه بتم هموقه تیل می گیرم . بی پیسه هم نیستم " . مرد آدرس را به نادر گفت و از چایخانه رفت . نادر خوشحال شد و پس از صرف چای روانه ی بازار شد .
دیری نگذشت که نادر به مناطقه ای در اطراف کابل رسید . در یک میدانی دهها نفرجمع شده بودند و از آن میان صدای عوعو سگ ها شنیده می شد . با بی میلی نزدیک جمعیت شد . دهها نفر دور دو سگ جمع شده بودند و نزاع آنها را تماشا می کردند . وقتی نزاع سگ ها زیاد می شد ، صاحبان شان آنها را از هم جدا می کردند . در برخی مناطق افغانستان با شروع فصل سرما جنگ انداختن سگ ها فرصتی برای سرگرمی و شرط بندی و برد و باخت است . سر و روی سگ ها خونین بود اما صاحبان شان آنها را کوک می کردند که باز بجنگند تا پیروز شوند و پیسه ی شرط بندی را تصاحب نمایند . نادر با دیدن این صحنه ناخودآگاه خبری را که از تلویزیون شنیده بود بیاد آورد : " در سیودن یک شفاخانه ی مجهز برای تداوی تخصصی حیوانات وحشی و اهلی تاسیس شد " . او رفاه و امنیت آن حیوانات را با حال و روز رقّت بار این سگ ها مقایسه کرد و به حال سگ ها و صاحبان شان افسوس خورد و با خود گفت : " د کشوری که جان آدمها اهمیت و امنیت نداره و با یک بم یا انتحاری دهها نفره یک جای می کشن ، سگ ها امنیت داشته باشن ؟!! " . مردی دورتر از دیگران ایستاده بود . نادر آدرس را از او پرسان کرد و بعد به راه خود ادامه داد .
در هرات ، چند روز می گذشت که لاری های حامل تیل در یک گراج اطراف شهر توقف کرده بودند . همایون پیسه ی زیادی به دریورها و صاحب گراج داده بود تا لاری ها برای مدت نامعلومی در آنجا بمانند . هدف او این بود که با سرد شدن هوا ، تیل به بالاترین خود برسد . این در حالی بود که یخی و کمیابی تیل در جای جای افغانستان بیداد می کرد و مردم با مشکلات زیادی روبرو بودند . بالاخره همایون با دو تاجر کابلی و قندهاری به توافق رسید و قرار بر این شد که بعد از تحویل تیل ها در کابل و قندهار ، پیسه آن را دریافت کند . او خوشحال بود و به همین مناسبت آن شب در محل اقامتش به همراه دیورها و چند دوست محلی اش محفل جشن مفصلی برگزار کرد . فردای آنروز با امر همایون ، دیورها آمادگی گرفتند تا لاری های تیل را بسوی قندهار و بعد ک حرکت دهند .
نادر پرسان و جویان به آدرس مورد نظرش رسید . با فروشنده ی تیل گپ زد و در برابر ده بشکه تیل ، پیسه ی قابل تأملی به او داد سپس به همراه او رفت تا تیل را در محل دیگری تحویل بگیرد . برف شدیدی باریدن گرفته بود . فروشنده ی تیل ، نادر را به محل متروکی برد . در آنجا دو مرد دیگر که سر و روی خود را بسته بودند دور آتش خود را گرم می کردند . نادر به فروشنده گفت : " کجا آوردی مره ؟ اینجه کجاست ؟ اینا کی هستن ؟ تیل کجاست ؟ " . یکی از آنها که لحن صدایش برای نادر آشنا بود خنده کرد و گفت : " تیل ؟ دیر آمدی . تیل ها ره در دادیم دود شد . تو هم خوده گرم کو " . نادر کمی به فکر شد و فهمید که فریب خورده است . رو به آن مرد کرد و گفت : " تو مره چَل زدی . باز کو رویته . تو همو نامرد هستی که در چایخانه بودی . بتین پیسه مه " . مرد فروشنده به جان نادر حمله کرد و به کمک دو نفر دیگر تا توانستند او را لت و کوب کردند . آن قدر او را زدند تا در بین برف ها از هوش رفت . وقتی نادر چشم باز کرد ، برف بر سر و رویش نشسته بود . به خود می لرزید و درد زیادی احساس می کرد . به ساعتش نگاه کرد ؛ از وقتی به آنجا آمده بود دو ساعت می گذشت . برخاست و با تنی رنجور مثل مرده ها خودش را به شهر رساند . نمی دانست چه کند و کجا برود . درد شدید و سرمای زیاد باعث شد ناخواسته به زمین بیفتد و باز هم از هوش برود .
ساعتی بعد نادر در شفاخانه بود . داکترها به این نتیجه رسیدند که او به علت خونریزی شدید داخلی باید زود عملیات شود . مسئولان شفاخانه از جیب نادر تکه کاغذی یافتند که چند شماره موبایل در آن نوشته بود . با اولین شماره که تماس حاصل کردند ، موفق شدند که قضیه را به دوست نادر در شکردرّه اطلاع دهند . پاسی از شب گذشته بود . آسمان به شدت ابری بود و رنگش به سرخی می زد . شمال تندی می وزید و برف های محوطه ی بیرون شفاخانه را به این سو و آن سو جابجا می کرد . پدر و کاکای نادر سراسیمه از راه رسیدند و وارد بخش شدند و سراغ نادر را گرفتند . چند نِرس که آنجا بودند به یکدیگر نگاه معنا داری کردند . یکی از آنها پرسان کرد : " شما چی نسبت دارن با او ؟ " . پدر نادر مظلومانه و با صدای لرزان گفت : " صاحب مه پدرش هستم . بچه م کجاست ؟ چی حال داره ؟ " . نرس ها نگاه هایشان را پایین انداختند و یکی شان گفت : " پدر جان ! چی قسم یگویم ، عمرش به ای دنیا نبود . تسلیت می گم " . دنیا بر سر پدر نادر و کاکایش خراب شد . با تن خسته و دست و روی سرخ از یخی ، روی زمین نشسته و شروع به گریه کردند . از دست دادن نادر برای شان قابل باور نبود . در همان لحظه داکتر از راه رسید و گفت : " با تأسف ، تسلیت می گم به شما . بچه تان به شدت لت و کوب شده بود قسمی که از ناحیه شکم ، خونریزی داخلی زیاد داشته . علاوه بر اینا مدت زیاد هم مابین برف و یخی مانده . ما تلاش زیاد کدم اما متاسفانه زیر عملیات فوت کرد . خدا به شما صبر بته ! " . کاکای نادر بی صبرانه شیون می کرد و زیر لب می گفت : " ای لعنت به ای بدبختی ، ای لعنت به ای روز و روزگار . بچه ما چی گناه کده بود ؟ او خدا ! حالی جواب مادرشه ، جواب دخترمه چی بگویم ؟! " . اما دیگر آه و ناله فایده نداشت . نادر از دنیا رفته بود .
همایون با طیاره به قندهار آمده ، منتظر رسیدن تیل ها بود . شب هنگام ، لاری های حامل تیل در راه های مواصلاتی دشت های بین هلمند و قندهار در حرکت بودند . ناگهان چند موتر تویوتا که حامل افراد مسلح بود ، جاده را مسدود کردند . همه ی لاری ها متوقف شدند . افراد مسلح که از نیروهای طالبان بودند لاری ها را بازرسی کردند . آنها به گپ های دریورها توجهی نکردند و مدعی شدند که تیل ها به دولت و آیساف ( نیروهای خارجی ) تعلق دارد . در مدت کوتاهی همه ی دریورها را دستگیر کردند و از محدوده لاری ها دور شدند . با فاصله ی زیاد موترهای تویوتا متوقف شدند و لاری های تیل را هدف مرمی قرار دادند . در یک چشم بر هم زدن هفت انفجار پی در پی منطقه را لرزاند . لاری های تیل منهدم شدند و آتش مهیبی دشت را فرا گرفت . دریورها که تا آن لحظه التماس می کردند ، دیگر فقط اشک می ریختند و سوختن موترهایشان را نظاره می کردند . لحظه ای بعد موترهای طالبان به همراه گروگان هایشان از آنجا رفتند .
صبح زود همایون با تک تک دیورها تماس گرفت اما موبایل هیچکدام روشن نبود . بسیار پریشان شد . طبق محاسبه ی آنها ، تا یک ساعت دیگر لاری های تیل باید به قندهار می رسیدند اما هیچ خبری از آنها نبود . چیزی نگذشت که خبر انفجار لاری های تیل به دست طالبان در شبکه های مختلف رادیو تلویزیونی اعلام شد و این خبر به همایون رسید . دیوانه وار در اتاق هوتل راه می رفت و اشک می ریخت . نمی دانست چه کند ! به زمین و زمان فحش می داد . تمام سرمایه اش را از دست داده بود . روی چوکی نشست و سرش را بین دستانش گرفت به فکر شد : " خدایا ! چرا ای قسم شد ؟ مه جواب کدام گناه مه پس می تم ؟ " . او از خدا و خلق خدا طلبکار بود اما غرور و تکبرش اجازه نمی داد تا به این مساله فکر کند که این نتیجه ی عمل خود اوست . او روزهای متوالی لاری ها را در هرات متوقف کرد تا قیمت نفت بالا برود و صدای آه و ناله ی مردمی را که در یخی و سرما بخاطر نداشتن تیل جان می دادند نشنید .
صدای زنگ موبایل همایون را به خود آورد . با عجله موبایل را برداشت و پاسخ گفت : " الو ؟ بلی ؟ ....... بلی همایون هستم . سلام علیکم پدر جان ! ....چی گپ است ؟ خیریت باشه !.." . گویا همایون خبر بدتری می شنید ؛ آنقدر بد که پاهایش یارای ایستادن نداشت . روی چوکی نشست . رنگش سرخ شد و به پدرش گفت : " یا پیغمبر ! نادر کشته شده ؟ نادر بیادر مه ؟ از خاطر تیل کابل رفته بوده ؟......." . موبایل از دست همایون به زمین افتاد . حالا او فهمیده بود که چه بر سرش آمده است . با دو دست به سر خود زد و شروع به گریه کرد . بله ! نادر برادر کوچک همایون بود که بخاطر یخی زیاد و نبودن تیل جان خود را از دست داد .
مشهد / 8 عقرب 1391
سید محمد عارف حسینی
ریحانه زیبا شده / موهایش دریا شده
مهرش د دل مادر / اندازه دنیا شده
و بعد خنده کنان صورت دختر پنج ساله اش را بوسید ، چادری فیروزه ای رنگش را برسرکشید و از من خواست دعا کنم که مادر زود بخانه برگردد . وقتی می خواست از حولی خارج شود چادری را پس زد و از دور ریحانه اش را بوسید و رفت . و آن آخرین روزی بود که من نوازش گرم مادر را احساس کردم . بعدها به من گفتند گرفتار نیروهای طالبانی شده و دیگر خبری از او نشد که نشد . پدرم سالها بود که با نام " شهید غوص " یاد می شد و نامش بخاطر افتخار شهادت در برابر روس گرامی داشته می شد . اما مرا چه سود از پدر شهیدم و مادر داکترم !!! یتیم خانه ، خانه ام شد و چندی بعد یکی بنام " کاکایم " پیدا شد و مرا بخانه اش برد و ای کاش نمی برد . از آن روز دیگر ریحانه نبودم . " بینی بریده " ، " شادی گک " ، " چتل " ، " بی پدر " ، " بی مادر " ، " یتیم ک " نام هایی بود که در این 13 سال مرا به آنها صدا می زنند . سالهای سرد و گرم کابل گذشت و من امروز هجده ساله ام . یک گوشم بخاطر این که بچه همسایه برویم خندیده بود و من " دختر " بودم با سیلی کاکایم " کر " شده و گیسوانی که مادرم آنها را به دریا توصیف کرد و رفت ، هفته ای نیست که بدست زن کاکا قیچی نشود ، البته نمی دانم چرا !! اما گمان می کنم به من بخیلی می کند ، شاید گریه ها و زاری های من را شنیده باشد چرا که از چهار سال پیش به این سو گاهی مجبورم در سیاهی شب و بدور از چشم زنش ، در آغوش کاکایم ساعاتی را بمیرم و زنده شوم و صبح چون جسدی بی روح ، باز دختر خانه باشم . نمی دانم چند ماه است از حولی خارج نشده ام و پرواز پرندگان را در آسمان ندیده ام .
درب حولی به صدا می آید ، زن کاکا درب را باز می کند . فائزه همصنفی ام بود . مرتبه ی سوم بود که سراغ مرا می گرفت . پرسید : ریحانه نیامده است ؟ امتحانات شروع می شود و اگر نیاید امسال از درس پس می ماند " . از پشت کلکین اتاقی که سه ماه بود " محبس " من شده بود شنیدم که زن کاکایم با هیبت جواب داد : " دختر ! تو نمی فامی ریحانه سه ماه است به خانه مامایش به مزارشریف رفته ؟ برو و دیگه اینجه نیا " . می خواستم فریاد بزنم که فائزه بفریادم برس اما ! درب بسته شد و فریادم در گلویم خفه شد . نشستم و زانوی غم بغل گرفتم . چون ابر بهار گریان شدم و زمزمه کردم : مادر !
ریحانه گریان شده / در دلش طوفان شده
در کنج خانه تنها / افتان و خیزان شده
سید محمد عارف حسینی
مشهد / 18 اسد 1391